معلم پای تخته نوشت یک با یک برابر است
:یکی از دانش آموز ها بلند شد و گفت
آقا اجازه یک با یک برابر نیست
:معلم که بهش بر خورده بود گفت
بیا پای تخته ثابت کن یک با یک برابر نیست... اگه ثابت نکنی پیش بچه ها به فلک میبندمت
:دانش آموز با پای لرزون رفت پای تخته و گفت
آقا من هشت سالمه علی هم هشت سالشه، شب وقتی پدر علی میاد خونه با علی بازی میکنه اما پدر من شبها هر شب من و کتک میزنه
چرا علی بعد از اینکه از مدرسه میره خونه میره تو کوچه بازی میکنه اما من بعد از مدرسه باید برم ترازومو بر دارم برم رو پل کار کنم
محسن مثل من 8سالشه، چرا از خونه محسن همیشه بوی برنج میاد اما ما همیشه شب ها گرسنه میخوابیم
شایان مثل من 8سالشه، چرا اون هر 3ماه یک بار کفش میخره و اما من 3سال یه کفش و میپوشم
حمید مثل من 8سالشه، چرا همیشه بعد از مدرسه با مادرش میرن پارک اما من باید برم پاهای مادر مریضم و ماساژ بدم و
معلم اشکهاش و پاک کردو رفت پای تخته و تخته رو پاک کردو نوشت
یک با یک برابر نیست
خسرو گل سرخی